اين يک سؤال بي پاسخ است که آيا بشر آنقدر بقا خواهد يافت تا تاريخشناسان بتوانند به مسائل قرن بيستم بپردازند يا خير. اما اگر چنين اتفاقي رخ دهد، 100 يا 200 سال بعد، تاريخشناسان به منظور فهم زمان پيچيده و پرآشوب کنوني، قطعاً مسئلهاي را کانون توجه خود قرار خواهند داد که ما به آن توجه اندکي داريم: آنها تمايل خواهند داشت که ظهور و پيدايش سازمانهاي عظيم در قرن حاضر را به عنوان ابزاري براي اجرا و تکميل تقريباً تمام امور اجتماعي در يک جامعه پيشرفته مورد بررسي قرار دهند.
مثلاً اگر شما به سال قبل از شروع جنگ جهاني اول (سال 1913 يا 1914) بازگرديد تا جايي که در حافظه بشر موجود است جامعهاي را خواهيد يافت که بيشتر افراد آن از وجود سازمانهاي بزرگ بيخبرند، بيشتر افراد هيچ تماسي با آنها ندارند، هرگز يک سازمان بزرگ را نديدهاند و تنها در حدي از آن آگاهي دارند که يک نفر از غولها، اژدهاها، مارهاي دريايي و ساير موجودات غريب که ممکن است وجود داشته و يا نداشته باشند آگاهي دارد. امروزه مخارج سالانه YMCA در آمريکا، از کل بودجه ايالت متحده پيش از جنگ جهاني اول بيشتر است. بودجه اين سازمان بيش از 200 ميليون دلار است و با اين حال طبق استانداردهاي جديد ما، يک سازمان بزرگ محسوب نميشود. نميدانم مردم چطور اين مسئله را درک ميکنند که قدرت شليک ارتش بسيار کوچک اسرائيل که با جمعيت 5/2 ميليون نفري توانست اعراب را مغلوب کند 20 برابر قدرت شليک ارتش سلطنتي آلمان در سال 1914 زماني که تقريباً کل اروپا را تصرف کرده بود است. هر سرباز اسرائيلي 2000 برابر يک سرباز پروسي در سال 1914 قدرت شليک در اختيار دارد. مثال ديگري که ميتوان زد اين است که در آن زمان هيچ دانشگاهي نبود که 5000 دانشجو داشته باشد. تمامي صاحبنظران، دو دانشگاه توکيو و برلين را که تعداد دانشجويانشان به رقمي نزديک به اين عدد رسيده بود، بزرگتر از آن ميدانستند که کنترل و مدیریت آن ممکن باشد.
فکر ميکنم همه شما در جريان باشيد که در سال 1911 دادگاه عالي آمريکا، بزرگترين کسبوکار آن زمان، “استاندارد اويل ” را به 14 قسمت تجزيه کرد. تکتک اين 14 فرزند از هر نظر تعداد کارمندان، سرمايه، ميزان فروش و … از پدر خود در 30 سال پيش وسيعتر هستند و با اين وجود تنها 3 مورد از آنها جزو کارخانههاي نفتي بزرگ به شمار ميآيند و 11 کارخانه ديگر تقريباً کوچک و بياهميت هستند؛ اما باز هم تکتک آنها بزرگتر از “اختاپوس” – که زماني اجداد ما را به وحشت واميداشت – هستند.
اما آنچه که از بزرگتر شدن مقياسي سازمانها مهمتر است، اين حقيقت است که سازمانهاي بزرگ در کُرههاي مجزّا محبوس نيستند و اين يک پديده عمومي است. آنچه که ما امروز به آن يک “کسب و کار کوچک” ميگوييم با 300 يا 400 کارمند – در نظر پدربزرگهايمان کاملاً بزرگ و غيرقابل مديريت بود. در سال 1880 هيچکس نميدانست با چنين سازماني چگونه بايد رفتار کرد و حتي تا سال 1914 هم اکثر فعاليتها در کارگاههاي خانوادگي يا مشارکتهاي بسيار کوچک انجام ميشد. تصوير ديکنز از يک بازرگانی، شامل رئيس و يک کارمند رازدار که هر از گاهي براي نوشيدن چاي يا نوشيدني به بيرون ميرود تقريبا تا سال 1914 هم صدق ميکرد. اين مسئله در مورد مؤسسات تحقيقاتي، تجاري، دولتي، آموزشي، سلامت و داوطلبانه مانند YMCA هم صدق ميکند. کل دولت کشورها در سال 1914، فدرال، ايالتي و محلي، در يکي از ساختمانهاي دولتي فعلي جا ميشود و باز هم فضاي اضافي براي سالن بولينگ يا اسکيت باقي ميماند. اين مسئله در مورد ژاپن، آلمان، آمريکا، انگليس، استراليا و روسيه هم صادق است و تمامي مؤسسات ديگر را نيز شامل ميشود.
به هر جا که نگاه ميکنيم پيدايش مؤسسات بزرگ و کاملاً مديريتشده در مرکز توجه قرار دارد. امروز نميخواهم در مورد اين صحبت کنم که آيا پديده پيدايش سازمانهاي بزرگ خوب است يا بد. واضح است که بخش اعظم بعضي از مسائلي که امروزه بسيار به آن افتخار ميکنيم، نتيجه توسعه سازمانها است. يکي از اين نتايج، “انفجار آموزش و تحصيلات” است. سازمان براي ما به مثابه ابزاري است که دانش را به جريان مياندازد. پيش از پيدايش سازمانهاي بزرگ، دانش تا حد زيادي يک کالاي لوکس به شمار ميآمد که حتي جوامع ثروتمند هم نميتوانستند بهطور شايستهاي از عهده تأمين آن برآيند؛ فردي که دانش و معلومات داشت از آن چه استفادهاي ميتوانست بکند؟ در آن زمان تنها مشاغل سنتي وجود داشتند که طي 2000 سال تغييري نکرده بودند کشيشي، وکالت، پزشکي و تدريس و براي ساير مشاغل، حتي دانش اندک هم مخاطره به شمار ميرفت و در بهترين حالت يک پيرايه محسوب ميشد و هر چه زودتر فراموش ميشد و تعهدات و ارتباطات، سريعتر با آن قطع ميشد، بهتر بود. من کار کردن را 40 سال پيش در سال 1927 زماني که 18 سال داشتم در يک مؤسسه صادراتي به عنوان کارآموز دفتر اداري آغاز کردم. موضوعي که مديران آن زمان من بر سر آن توافق داشتند اين بود که براي يک حرفه بازرگاني بيش از حد درس خواندهام (و بر حسب تصادف، حق با آنها بود). پسر رئيسم در سن 14 سالگي مشغول به کار شد. 18 سالگي براي کسي که ميخواست به دنياي کسب و کار وارد شود، به طرزي باورنکردني دير بود. اما امروزه يک فارغالتحصيل دبيرستان به سختي قابل استخدام است. ما به سرعت به سمت آرمانشهر خجستهاي حرکت ميکنيم که در آن ميبايست براي اولين استخدام خود مدرک دکتري داشته باشيد. ممکن است کمي در اين مسير افراط کرده باشيم اما اين حقيقت که الان براي افراد تحصيلکرده کار وجود دارد نتيجه ايجاد سازمانها است. اين هدف اصلي سازمانها است که از قابليت افراد براي به کار انداختن دانش در کارهاي توليدي، استفاده کنند.
ممکن است بگوييد اين مسئله بسيار قابل ستايش و تقدير است، اما جامعه در سال 1914 اخلاقيات خاص خود را داشت؛ جامعهاي که شباهت زيادي به مرغزارهاي کانزاس داشت و بلندترين موجوديت قابل مشاهده در افق، فرديت بود. البته يک تپه کوچک نيز وجود داشت که به طرز ترسناکي، بزرگ به نظر ميرسيد: دولت. در حقيقت، دولت در آن زمان بهطور افراطي کوچک بود. شاهد اين امر، 48 دولتمردي هستند که تنها 6 يا 7 نفر آنها به صورت تمام وقت آن را اداره ميکردند. 42 نفر باقيمانده به کارهاي وکالتي يا بنگاههاي معاملات املاک خود ميپرداختند. اين مسئله توضيح سادهاي داشت: کار کافي براي انجام دادن وجود نداشت؛ همينطور درآمد يک دولتمرد تمام وقت نيز اصلاً کافي نبود. شايد در مورد چنين جامعه سادهاي حرفهاي ديگري هم براي گفتن وجود داشته باشد.
نکتهاي که ميخواهم به شما بگويم اين است که ما برآورده شدن تمامي نيازهاي اجتماعي امروزمان در و از طريق سازمانهاي بزرگ را به صورت يک قانون نميبينيم. براي مثال من مطمئنم که وقتي شما عنوان سخنراني امروز مرا ديديد، فکر کرديد که ميخواهم در مورد تجارت و کسب و کار صحبت کنم اما سازمانهاي مديريتشده يک پديده عمومي است که ما هنوز آن را به اين صورت نميبينيم.
تنها کساني که جامعه ما را بهطور کامل ميفهمند، هيپيها هستند. ممکن است آنها را تائيد نکنيد (من خودم هم آدم از مد افتادهاي هستم که عميقاً به آب داغ و صابون اعتقاد دارم) اما حداقل آنها اين را فهميدهاند که موضوع اين سازمان يا آن سازمان نيست. آنها فهميدهاند که توسط سازمانها احاطه شده اند و لذا با تمام آنها مقابله ميکنند. تنها مشکل اين است که اين مقابله هيچ فايدهاي ندارد. عکسالعمل هيپيها کاملاً منفي است و اين نگرش آنها را به هيچ جا غير از مشکل و درد سر هدايت نميکند. با اين وجود، آنها حداقل حقيقت را دريافتهاند.
اين يک تصادف نيست که تمامي شورشهاي ضد سازماني در چند سال اخير، عليه سازمانهايي بوده که هيچکس آنها را به عنوان دستگاههاي بروکراتيک عظيم در نظر نگرفته است. براي مثال شورش اسقفها در کليساي واتيکان که کاملاً دور از انتظار بود و يا شورش دانشجويان در مقابل دانشگاه کاليفرنيا.
تا پيش از اين، هيچکس به آنها به عنوان “سازمان يا مؤسسه” نگاه نکرده بود. هميشه يک کسب و کار عظيم يا دولت بزرگ بسته به اينکه شما آزاديخواه يا جمهوريخواه باشيد “اختاپوس” در نظر گرفته ميشد. ما هميشه يک مؤسسه را ميديديم و باور داشتيم باقي جامعه الزاماً از آن فارغ است اما اين مسئله ديگر صحت ندارد.
ما بايد ياد بگيريم واقعيت جامعه را به گونهاي ببينيم که در آن YMCA هم يک سازمان قدرتمند، عظيم و ضرورتاً بروکراتيک به شمار آيد که ميبايست در آن قوانين، قواعد و مجرياني وجود داشته باشند. البته هر يک از اين مؤسسات، خود يک افسانه به شمار ميآيند. براي مثال، در روزنامهها ميخوانيد: جنرالالکتريک قيمت پتوهاي برقي را افزايش داده است، اما در حقيقت افراد شاغل در جنرالالکتريک اين کار را انجام دادهاند. جنرالالکتريک به خودي خود هيچ کاري نميتواند بکند؛ YMCA يا دانشگاه نبراسکا يا وزارت دفاع و يا هيچ مؤسسه ديگري هم نميتواند. نام سازمان خلاصه نام افراد است. در هر يک از اين سازمانها، اثربخشي – و در حقيقت موجوديت سازمان به مديران آنها بستگي دارد.
گرچه تعداد اين افراد قابل ملاحظه است، اما هنوز هم جزو اقليت به شمار ميروند؛ يکي از هر 50 يا 100 نفر. اثربخشي و سرسپردگي آنها نسبت به کار، مسير و هدف اصلي سازمان را تعيين ميکند. از آنجايي که بررسي ما در سازمانها بر تجارت و يا بنگاههاي دولتي متمرکز است، هنوز هم يک وظيفه فراگير و جديد به چشممان نيامده است: وظيفه اجرايي. اين وظيفه، جديد است چرا که تعداد افرادي که براي اين کار به آنها احتياج داريم بسيار بيشتر از گروههاي تصميمگيري است که پيشتر داشتهايم و نوع جديدي از سازمانها ايجاد شده است که تا به حال با آنها سر و کار نداشتهايم.
اگر جامعه شديداً تعددگراي فعلي ما را با هر جامعه تعددگراي ديگري مقايسه کنيد، متوجه اين تفاوت خواهيد شد که هر کدام از اين سازمانها فقط بخش کوچکي از نيازها، خواستهها و مطلوبيتهاي انساني را رفع ميکنند. ما فقط چند صد سال پيش يک جامعه تعددگرا داشتيم. اما آن زمان، انواع مختلفي از سازمانها همگي کار يکساني را انجام ميدادند. پادشاه، دوک، بارون، کنت و کشيشان تا خردهمالکان و کشاورزان همگي مالک زمين بودند. لذا همگي يک جامعه مشترک را اداره ميکردند و به تمامي نيازهاي آن ميپرداختند و تفاوت تنها در اندازه آنها بود.
ما حتي يک سازمان کامل و يکپارچه هم نداريم. همه چند پارهاند، همه ناقصاند. کاربرد يکي ارضاي نيازهاي اقتصادي، ديگري ارضاي نيازهاي سلامتي، سومي ارضاي نيازهاي دفاعي و … ميباشد. شرايط فعلي از تمامي شرايطي که تا به حال داشتهايم متفاوت است و تنها چيزي که ميتوان گفت اين است که عملکرد در تمامي شرايط به مديران اجرايي بستگي دارد. جامعه به شدت پيچيده ما به مديران، مديران اجرايي و مديران عالي وابسته است.
ما چه احتياجي به سازمانها داريم؟ در واقع مسائل متعدد و متفاوتي وجود دارد که آنها ميتوانند برآورده کنند.
پيش از همه مديران ميبايست درک کنند که سازمانها براي برطرف کردن احتياجات ما به وجود آمدهاند و به خودي خود هدف نيستند. در واقع وجود آنها به خودي خود هيچ معنايي ندارد. نميتوان آنها را در جايي خالي از افراد تجسم کرد. آنها خدمتکاراني براي رفع نيازي خاص و ظريف از جامعه هستند.
مشکل اصلي اين نيست که سازمانها چه کار بايد بکنند، بلکه اين است که چگونه به اشتباه نيفتند. بزرگترين مشکل فعلي اين است که تکتک سازمانها تمايل دارند با مسائلي بسيار فراتر از آنچه که ميتوانند حل و فصل کنند، درگير شوند. اين نوع سازمانها خودشان را متلاشي ميکنند. تلاش اين سازمانها عبث و بيهوده است، چرا که سعي دارند در آن واحد، 50 مسير مختلف را طي کنند.
همچنين سازمانها علاقهمند به انجام کارهاي مهجور و بينتيجه هستند. اين محدودهاي است که در آن بازرگاني و تجارت از بقيه پيشي گرفتهاند، تنها به اين دليل که آنها از بازارسنجي بهره ميبرند. کمپاني فورد موتور، توليد اِدسل را تعطيل کرد. اين يک حسن تعبير مؤدبانه است. در واقع من و شما اِدسل را تعطيل کرديم. تنها کاري که فورد موتور کرد اين بود که بالاخره حقيقتي را که ديگر نميتوانست پنهانش کند، پذيرفت. آنها سعي کردند تا جايي که ميشود اين حقيقت را نپذيرند اما در بازار بالاخره زماني فرا ميرسد که ديگر نميتوان نتايج و شواهد را ناديده گرفت.
ادارات دولتي بسياري در گوشه و کنار وجود دارند که به مراتب ورشکستهتر از اِدسل هستند؛ برايمثال ميتوان به اداره پناهندگان يا اداره مزرعهداري اشاره کرد. اما در زماني که هيچ اثربخشي و
راهحلي وجود ندارد، تنها راهحلي که به ذهنمان خطور ميکند دو برابر کردن بودجه است و هيچ بازارسنجياي هم وجود ندارد. اگر در سال 1820 وزارت حمل و نقل وجود داشت، امروز تعداد زيادي از ما به شغلهاي پر درآمدي مانند کارمندان “مؤسسه توانبخشي اسبها” اشتغال داشتيم. همچنين زماني که يک موضوع کاملاً و بهطور قطع منسوخ ميشود، جهان نياز به حذف آن دارد.
براي هر مؤسسهاي حذف مشاغل منسوخ به اين نحو، بسيار سخت است چرا که در گذشته سرمايهگذاري احساسي بسياري روي آن انجام شده است. هر چقدر که کاري کمتر سودآور باشد، فرد بايد تلاش بيشتري کند تا از آن نتيجهاي بگيرد و در اثر اين تلاش وابستگي و علاقه به آن کار بيشتر ميشود. پس مشکل اصلي در محدوده اهداف اين است که چگونه تمرکز کنيم و چگونه از ديروز وارهيم.
محدوده دومي که مديران اجرايي ميبايست در آن اعمال وظيفه کنند، چيزي است که بهطور رسمي “مديريت” خوانده ميشود. چگونه ميتوان تلاش تعداد زيادي از افراد را که هر يک شغل جداگانهاي دارند به يک هدف معطوف کرد؟!
براي ساخت اهرام مصر، از 60000 کارگر استفاده شد. اما هيچ مشکل مديريتي وجود نداشت چرا که تمام کاري که هر فرد ميبايست انجام ميداد اين بود که زماني که سرپرست فرياد ميزد: “يک، دو، سه، حالا” طناب را بکشند. لازم نبود نگران اين باشند که سرپرستان چه کار ميکنند، چگونه سعي و تلاش آنها را همسو ميکنند و يا چگونه بين افراد ارتباط برقرار ميکنند. همه آنها يک طناب واحد را ميکشيدند.
اما امروزه در تمامي مؤسساتمان، هواشناس کنار اقتصاددان، بانکدار کنار اقتصاددان، فروشنده کنار بانکدار و مهندس کنترل کيفيت کنار فروشنده مينشيند. کار هر کس از لحاظ دانش متفاوت است و ما باز هم انتظار داريم از همه نتيجه يکسان بگيريم.
محدوده بعدي مديريت، اثربخشي شخصِ مدير اجرايي است. مدير اجرايي نقش متفاوتي دارد، نقشي که بايد براي آن قواعد و قوانيني تدوين شوند.
همچنين محدودههاي اخلاقي سازمان نيز وجود دارند که ميبايست نکات بسياري در مورد آنها فرا بگيريم. يک نفر نميتواند به تنهايي تمام امور بازرگاني را انجام دهد، چه در يک بيمارستان و چه در يک کارخانه صابونسازي، مگر اينکه افرادي را استخدام کند تا کار را انجام دهند. هر فردي ميبايست در جايي باشد و ميبايست بر روي جامعه و ارزشهايش تأثير بگذارد. لذا ارزشهاي اخلاقي يک سازمان ضروري هستند و اطلاعات ما در مورد آنها شديداً ناقص است.
ارتباط اين مؤسسات با همديگر نيز بسيار عجيب و غريب است. دولت ايالت متحده آمريکا از کمپاني X ميخواهد در جنگ عليه فقر سهيم باشد و در همان حين مديران اجرايي همان کارخانه را به دليل اقدامات عليه قوانين آنتي تراست به زندان مياندازد. تعداد زير مجموعههاي سودآور کَلتِک و ام.آي.تي
(دو مورد از مشهورترين دانشگاههاي آمريکا) از تعداد فروشگاههاي سيرز روباک بيشتر است، اما جزو مؤسسات غيرانتفاعي به شمار ميروند. از طرف ديگر، سازمانهاي تجاري هم بهطور روزافزون درگير امور دولتي و اجتماعي ميشوند که اين حقيقتاً يک اختلاط عجيب و غريب است.
ما هنوز هم ارتباط اين مؤسسات با هم، کل اين مؤسسات با جامعه و مؤسسات با افراد را نميدانيم.
ظرفيت جديد ايجاد شده براي سازماندهي و مديريت به طرق مختلف نقطه قوت به شمار ميرود. اما اين ظرفيت جوان است، حتي صد سال هم از ايجاد آن نگذشته است. همچنين اين ظرفيت چندان بين مردم جهان صرف نظر از گروه کوچکي از مردم که اکثر آنها سفيد پوست هستند (غير از ژاپنيها) و در نيمکره شمالي زندگي ميکنند شناخته شده نيست. کشورهاي توسعه نيافته بيشتر به اين دليل توسعه نيافته باقي مانده اند که نميدانند چگونه مديريت کنند و ما هم نميدانيم چطور به آنها آموزش دهيم. ميدانيم عنصر گمشده چيست. لحظهاي که بتوانيم مديريت کنيم، ديگر توسعه نيافته نخواهيم بود. ممکن است هنوز هم فقير باشيم اما راه خروج از فقر را ميدانيم.
مسئله جديدي که آن را توسعه دادهايم يا در حال توسعه دادن آن هستيم ساختار اجتماعي جديدي است که در آن از ظرفيت جديد براي مديريت، ساخت مؤسسات و انجام وظايف اجتماعي استفاده ميکنيم. اين ساختار ما را قادر ميسازد که کارهايي را در زمينه پزشکي، تحصيلات، دانش، رفاه و يا توسعه اقتصادي انجام دهيم که پيشينيانمان در هيچ دورهاي حتي تصورش را هم نميکردند. اينها ظرفيتهاي جديدي براي انجام بهتر کارها هستند، که البته ايجاد چالش نيز ميکنند. فراتر از همه، مشکلاتي براي مدير ايجاد ميکنند؛ مشکلاتي مربوط به شايستگي فردي، ارزشها و مسئوليتهاي شخصِ مدير. ما تازه شروع به حل و فصل اين مشکلات کردهايم و شايد مهمترين مسئله براي گفتن اين باشد که حداقل فهم اين خصوصيت عجيب و خاص جامعه آغاز شده است. اين قضيه، مشکل عجيب و خاص جامعه ما است و من اميدوارم فرصت عجيب و خاص ما هم باشد.