داستانی از مرد شیاد و معلم درستکار
روستایی بود دورافتاده که مردم سادهدل و بیسوادی در آن زندگی میکردند. مردی شیاد از سادهلوحی آنها استفاده کرده بود و بهنوعی بر آنها حکومت میکرد. برحسب اتفاق گذر معلمی به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاریهای شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد، وگرنه او را رسوا خواهد کرد؛ اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمامحجت، معلم با مردم روستا از فریبکاریهای شیاد سخن گفت و نسبت به حقههای او هشدار داد.
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد، قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود که کدامشان باسواد است و کدامشان بیسواد. در روز موعود همه مردم روستا گرد هم آمده بودند تا ببینند آخر کار چه میشود. شیاد به معلم گفت: «بنویس مار» معلم هم مار را بر روی زمین نوشت. نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید و به مردم گفت: «شما خود قضاوت کنید کدام یک از اینها مار است؟» مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند و تا میتوانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون انداختند.
نتیجه مدیریتی که میشود از داستان مرد شیاد و معلم درستکار گرفت این است که همواره نباید بر اساس چهارچوبهای فکری خودمان، افراد سازمان یا خریداران را در بازار هدایت کنیم و انتظار داشته باشیم آنها با ادبیات ما و با چهارچوب فکری ما تصمیم بگیرند و متوجه خواستههای ما شوند. در واقع اگر میخواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم، حالا این چه تأثیر بر افراد سازمان خودمان است یا تأثیر بر رفتار مصرفکننده در بازار، باید با رویکرد، زبان و نگرش خود آنها صحبت کنیم و رفتار کنیم.
همیشه نمیتوانیم با اصول و چهارچوب فکری خودمان دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار، مقاصد، فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنها را ترجمه کنیم و بعد مقصد مورد نظرمان را با همان ادبیات و فرهنگ به آنها ارائه کنیم. اگر قدری به تصمیمات گذشته خودمان نگاه کنیم احتمالا مواردی پیدا میشود که به دلیل عدم توجه به این موارد، خواستههای ما توسط افراد سازمان یا خریداران بازار انجام نشده است.