یادداشت ناشر: هنگامیکه شرکت کنندگان در کلاس سال 2010 وارد مدرسه تجارت هاروارد شدند، اقتصاد جهانی از قدرت زیادی برخوردار بود و دانشجویان آمال و آرزوهای بی حد و حصری برای دوران پس از فراغت از تحصیل خود داشتند. اما پس از گذشت تنها چند هفته، اقتصاد جهانی شدیداً رو به زوال نهاد. در نتیجه، طی دو سال اخیر دانشجویان ناچار شدند تا نگرش جهانی و تعریف خود از موفقیت را تغییر دهند.
بنظر میرسد دانشجویان بطور کامل با چگونگی و میزان تغییر و تحول جهان آشنایی دارند. در بهار امسال، کلاس فارغ التحصیلان مدرسه تجارت هاروارد از یکی از اساتید این مدرسه بنام Clay Christensen درخواست نمود تا به آنها آموزش دهد که چگونه اصول و تفکر وی را نه تنها در مشاغل پس از فراغت از تحصیل خود، بلکه در زندگی شخصی شان نیز بکار گیرند. استاد مذکور نیز برخی خطمشیها و نکات راهنمای موردنیاز را در اختیار این دانشجویان قرار داد که خود در زندگیاش آنها را به کار بسته بود. گرچه تفکر Christensen از باور عمیق مذهبی او نشأت میگیرد، اما ما معتقدیم که اجرای این استراتژیها از عهده هر فردی بر میآید. بنابراین، از وی خواستیم تا استراتژیهای مورد نظر خود را در اختیار خوانندگان HBR (Harvard Business Review) قرار دهد:
یش از آنکه اقدام به انتشار The Innovator’s Dilemma نمایم، Andrew Grove و سپس ریاست شرکت Intel با من تماس گرفتند. رئیس شرکت Intel یکی از نخستین مقالات من درباره فناوری تفرقه انگیز و مخرب را خوانده بود و از من خواست تا درباره ارتباط موضوع آن مقاله با شرایط موجود در Intel با مسئول بخش گزارشهای مستقیم شرکت گفتگو نمایم. من که از این فرصت بسیار به هیجان آمده بودم، به سوی Silicon Valley پر کشیدم و رأس ساعت مقرر در شرکت Intel حضور یافتم. اما در آنجا با Grove روبه رو شدم که چنین گفت: “متأسفانه مسئلهای اتفاق افتاده است و ما تنها 10 دقیقه برای گفتگو با شما وقت داریم. به ما بگویید که مدل تخریب شما درباره شرکت Intel چگونه خواهد بود.” من اظهار داشتم که این کار برایم ممکن نیست و برای توصیف مدل خود حداقل به 30 دقیقه زمان نیاز دارم، زیرا تنها در چنین مدت زمانی هر نوع نظریه درباره Intel معنا می یابد. پس از گذشت 10 دقیقه Grove حرفم را قطع کرد و گفت: “من متوجه مدل شما شدم. فقط درباره ارتباط آن با شرکت Intel توضیح دهید.”
من مجدداً اظهار نمودم که به 10 دقیقه زمان بیشتر نیاز دارم تا توضیح دهم که چگونه فرآیند تخریب توانست در یک صنعت متفاوت یعنی استیل مؤثر واقع شود و در نتیجه من و اعضای تیمم چگونگی عملکرد تخریب را درک نمودیم. همچنین بیان نمودیم که چگونه برخی شرکتهای استیل از طریق توجه یا هجوم به پایینترین بخشهای بازار مانند تولید میلههای تقویتی استیل یا بتنبندی میلهها کار خود را آغاز نموده و سپس به جایگاهی دست یافتند که توانستند بر بسیاری از شرکتهای تولید استیل فائق آیند.
هنگامیکه من داستانم را تمام کردم، Grove چنین بیان نمود: “بله، حالا متوجه شدم. یعنی این روش درباره Intel نیز بدان معناست که بایستی شرکت بمنظور آغاز کار پردازشگر Celero خود، به بخشهای پایینی بازار رسوخ نماید.”
من تا به حال هزاران بار درباره آن روز و صحبتهایم در شرکت Intel فکر کردهام. اگر میخواستم در مدت زمانی طولانی درباره نحوه فکر کردن در راستای کاربرد روش خود در کسبوکار ریزپردازشگرها با Grove صحبت کنم، حتما مرا میکشتند! اما به جای اینکه به Grove بگویم درباره چه چیزی فکر کند، چگونه اندیشیدن را به او آموختم و در نتیجه وی متوجه شد که من در پایان، انتظار چه تصمیمی را از او داشتم.
این تجربه تأثیر شگرفی بر من باقی گذاشت. هنگامیکه مردم از من میپرسند که انجام چه کاری را به آنها پیشنهاد مینمایم، بندرت پاسخ مستقیمی ارائه میدهم و در عوض، با توصیف یکی از مدلهایم، پرسش را آسان تر میسازم. سپس به توضیح این مسئله میپردازم که چگونه فرآیند مورد نظر در صنعتی کاملاً متفاوت از زمینه کاری آنها به موفقیت دست یافته است و همیشه پاسخ آنها چنین است: “بله، متوجه شدم”. و در ادامه بسیار واضح تر و روشن تر از توصیف من، به پرسش خود پاسخ میدهند.
ساختار کلاس من در (Harvard Business School) HBS بر مبنای این هدف پایهگذاری شده است که به درک دانشجویانم از یک تئوری موفق مدیریتی و نحوه ساخت و ارائه آن یاری رساند. همچنین برای حمایت از این هدف، من برخی مدلها و نظریه های متفاوت را بمنظور کمک به تفکر دانشجویانم درباره ابعاد مختلف فعالیتهای یک مدیر در ترغیب کارمندان به نوآوری و ارتقاء اضافه نمودم. در هر جلسه از کلاس، ما از زاویه دید همین نظریهها به جوانب شرکتها میپرداختیم و از آنها برای توصیف چگونگی دستیابی شرکت به موقعیت و جایگاه کنونی خود و نیز اقدامات مدیریتی لازم بمنظور کسب نتایج مطلوب استفاده مینمودیم.
ساختار کلاس من در (Harvard Business School) HBS بر مبنای این هدف پایهگذاری شده است که به درک دانشجویانم از یک تئوری موفق مدیریتی و نحوه ساخت و ارائه آن یاری رساند. همچنین برای حمایت از این هدف، من برخی مدلها و نظریه های متفاوت را بمنظور کمک به تفکر دانشجویانم درباره ابعاد مختلف فعالیت های یک مدیر در ترغیب کارمندان به نوآوری و ارتقاء اضافه نمودم. در هر جلسه از کلاس، ما از زاویه دید همین نظریهها به جوانب شرکتها میپرداختیم و از آنها برای توصیف چگونگی دستیابی شرکت به موقعیت و جایگاه کنونی خود و نیز اقدامات مدیریتی لازم بمنظور کسب نتایج مطلوب استفاده مینمودیم.
در آخرین روز برگزاری کلاس، من از دانشجویانم درخواست نمودم که از دیدگاه این نظریهها به مسائل نگریسته و تلاش نمایند تا پاسخ های بینظیری را برای سه پرسش ذیل بیایند:
1) چگونه میتوانم از شاد بودن و رضایت شغلی خود اطمینان حاصل نمایم؟
3) چگونه میتوانم اطمینان حاصل کنم که هرگز گرفتار بدهکاری و زندان نخواهم شد؟
گرچه پاسخ سوال آخر ساده بنظر میرسد، اما حقیقتاً اینطور نیست. دو نفر از 32 نفر مستقر در کلاس دانشگاهی Rhodes گرفتار زندان شدند که یکی از آنها همکلاسی من در HBS بود. در واقع آنها نیز انسانهای شریفی بودند، اما حادثهای در زندگیشان باعث شد تا در مسیر اشتباه گام بگذارند.
کلاس سال 2010:
هنگامیکه دانشجویان درباره پاسخ سوالات فوق بحث و گفتگو مینمودند، بمنظور نشان دادن نحوه استفاده از این نظریهها در راستای هدایت تصمیمات زندگی، داستان زندگی خودم را برایشان بازگو کردم.
یکی از نظریاتی که بینش بینظیری را درباره سؤال نخست بوجود میآورد، این است: “چگونه میتوان از وجود شادی در شغل خود اطمینان حاصل نمود؟” نظریهپرداز این مسئله نیز فردی است که معتقد است عامل ایجاد کننده انگیزه در زندگی ما پول نیست، بلکه فرصتهایی است که در جهت یادگیری، پیشرفت در مسئولیتپذیری، ارتباطات با دیگران و شناخته شدن در عرصه دستاوردها پیش روی ما قرار میگیرند. من درباره نگرش خود در زمان راهاندازی کسبوکار و پیش از ورود به دانشگاه با دانشجویانم صحبت نمودم. در ذهن خود یکی از مدیران شرکتم را تصور کردم که صبح با اعتماد بنفس و نشاط فراوان منزل را به قصد شرکت ترک مینماید. اما پس از 10 ساعت کاری با روحیهای ناامید و با احساس بیکفایتی و تحقیر شدن به منزل باز می گردد. من تصور نمودم که وقتی وی با چنین روحیه و اعتماد بنفس ضعیفی وارد خانه میشود، چگونه با فرزندانش رفتار خواهد کرد؟ سپس تصویر ذهنی من روز دیگری را نشان داد که مدیر مذکور پس از فراغت از کار، با اعتماد بنفس بیشتر و درحالیکه می دانست چیزهای زیادی فرا گرفته و به سبب دستیابی به ارزشهای جدید شناخته شده و در جهت موفقیت در نوآوری های حائز اهمیت شغلی ایفای نقش نموده است، به سمت منزل حرکت کرد. پس از آن تصور نمودم که چگونه این موفقیتها میتوانند تأثیر مثبتی بر نقش های او بعنوان یک همسر یا مادر ایفا نمایند.
و حال نتیجهگیری نهایی من: “مدیریت از شریفترین مشاغل است، اما بشرطی که بدرستی انجام گیرد. هیچ یک از مشاغل دیگر قادر نیست همانند مدیریت، راههای فراوانی را برای کمک به یادگیری و رشد دیگران در پیش روی ما قرار دهد، مسئولیت ها را تقبل نماید و از دیدگاه دستاوردها و ارتباط با موفقیت تیمی شناخته شده باشد. اکثر دانشجویان MBA با این نگرش و پیش فرض وارد دانشگاه میشوند که داشتن یک شغل در زمینه کسب و کار به معنای خرید، فروش و سرمایهگذاری در شرکت ها میباشد. اما متأسفانه انجام معاملات معمولاً سود و مزیتهای فراوانی را که افراد در ذهن خود میپرورانند، در پیندارد.
من میخواهم دانشجویانم وقتی از کلاس من بیرون میآیند، این مسئله را بخوبی درک کرده باشند.
از اشتباهات مربوط به “تاوان های کوچک” امتناع ورزید:
ما در کلاس اقتصاد و امور مالی به دانشجویان میآموزیم که در ارزیابی میزان سرمایهگذاری نهایی، بایستی هزینههای از دست رفته و ثابت را نادیده گرفته و در عوض، تصمیمات خود را بر مبنای هزینهها و عایدات مرزی یا کوچک اتخاذ نماییم. ما در این کلاس میآموزیم که نظریه مذکور باعث میشود شرکتها در عوض توجه به نیازهای آتی خود، با تعصب تمام کاربرد روشهای قدیمی را ادامه میدهند. در واقع، اگر میدانستیم که آینده نیز همانند گذشته باقی خواهد ماند، کاربرد این روش مناسب بود. اما از آنجایی که آینده همیشه متغیر است، تکیه بر این روش اشتباه و دور از دانایی است.
تئوری مذکور سومین سوالی که در کلاس ما مورد بحث قرار گرفت را مورد خطاب قرار میدهد: چگونه میتوان زندگیای سرشار از یکپارچگی و تمامیت داشت؟ (یعنی بدون احساس گرفتار ماندن در قفس). ما اغلب بطور ناخودآگاه تئوری هزینههای مرزی را در زندگی شخصیمان بکار میبریم، علی الخصوص هنگامی که میخواهیم بد را از خوب تشخیص دهیم. در چنین مواقعی یک صدا در ذهن ما می گوید: “من می دانم که طبق یک قانون کلی، اغلب مردم این کار را انجام نمیدهند. اما در این شرایط کاملاً استثنایی انجام دادن چنین کاری صحیح است. هزینه یا تاوان مرزی و کم ناشی از انجام یک کار اشتباه “فقط برای یک بار” همواره از دیدگاه ما کم اهمیت بنظر میرسد. این دیدگاه اشتباه، شما را به سوی زوال سوق میدهد بطوری که هرگز مسیر پیش روی خود و تاوان حقیقی را که پرداخته اید، نمیبینید.
در اینجا میخواهم داستانی را برایتان بازگو کنم که ضرر و زیان ناشی از طرز فکر “فقط همین یک بار” را در زندگی من آشکار ساخت. من بازیکن تیم بسکتبال دانشگاه آکسفورد بودم. ما با قدرت تمام بازی میکردیم و آن فصل از مسابقات را بدون حتی یک باخت پشت سر گذاشتیم. بازیکنان این تیم از بهترین دوستان من در تمام طول زندگیام بوده اند. سپس ما به تورنومنت NCAA بریتانیا راه یافتیم و جزء چهار تیمی بودیم که به مرحله فینال رسیدند. قرار بود که مسابقه قهرمانی آن فصل در یک روز یکشنبه انجام شود. باید بگویم در آن زمان که نوجوانی 16 ساله بودم، به سبب اعتقادات مذهبیام با خدا عهد بستم که در روزهای یکشنبه بازی نکنم. به همین سبب نزد مربیام رفتم و موضوع را توضیح دادم. وی و هم تیمیهایم به سختی حرف من را باور و درک کردند، زیرا از طرفی من بازیکن کلیدی تیم نیز بودم. تمامی هم تیمیهایم نزد من آمدند و بیان داشتند: “تو باید روز یکشنبه بازی کنی. نمیتوانی فقط یک بار عهدت را بشکنی؟
من اعتقادات مذهبی عمیقی دارم، از این رو صحنه را ترک کردم و از خدای خود خواستم راه انتخاب را به من نشان دهد. احساس و ذهنم عمیقاً مرا به عدم شکستن عهد خود ترغیب مینمودند و نهایتاً، در مسابقه نهایی بازی نکردم. از دیدگاه و تئوری برخی افراد من میتوانستم یک بار عهد خود را بشکنم اما دیگر آن کار را تا آخر عمرم تکرار نکنم. اما تصمیمگیری درباره اینکه “فقط همین یک بار این کار را بکنم” یا خیر، یکی از مهمترین تصمیمات زندگیام بود. زندگی من تاکنون مملو از شرایط مشابه بوده است، اما اگر تنها یک بار عهد خود را میشکستم، تاکنون این کار را بارها و بارها انجام داده بودم.
درس مدیریتیای که من از این جریان آموختم این بود که وفادار ماندن به عهد خود در %100 شرایط آسانتر و مفیدتر از %98 شرایط است. بر اساس یک تحلیل در زمینه تاوانهای کوچک(marginal costs) “تنها اگر یک بار” فرصت شکستن قانون را به خود بدهید، مطمئناً همانند آنچه بر سر برخی همکلاسان من آمد در آخر پشیمان خواهید شد. لازم است تا موقعیت و جایگاه تان را برای خود تشریح نموده و تصمیم مطمئنی را اتخاذ نمایید.
اهمیت فروتنی و تواضع:
من دیدگاه خود درباره اهمیت فروتنی و تواضع را از یکی از کلاسهایم در کالج هاروارد به دست آوردم که در آن از من خواسته شد به تدریس موضوع “فروتنی” بپردازم. یکی از ویژگیهای افراد فروتن و متواضع این است: از عزت نفس زیادی برخوردارند. زیرا خود را به خوبی میشناسند و احساس خوبی نسبت به خود دارند. همچنین ما بدین نتیجه دست یافتیم که تواضع نتیجه خود محقبینی نمیباشد، بلکه لیاقت و عزت نفس شماست که باعث میشود به دیگران نیز احترام بگذارید. در حقیقت، رفتار شایسته و احترام آمیز شما از این نوع فروتنی سرچشمه میگیرد. بعنوان مثال، شما هرگز از کسی دزدی نمیکنید یا به او دروغ نمیگویید، زیرا به دیگران احترام میگذارید.
یکی از ضروریات جهان امروز گسترش رفتارهای متواضعانه و ناشی از فروتنی در سراسر دنیاست. زمانیکه شما در یک دانشکده پذیرفته میشوید، این موفقیت مسلماً از ارتباط با افرادی حاصل شده است که هوشمندتر و با تجربهتر از شما هستند. این افراد شامل والدین، مدرسین و رؤسای شما میباشند. اما زمانی که در دانشکدهای مانند Harvard Business School یا هر دانشکده یا مؤسسه ممتاز دیگری درس خوانده باشید، اکثر افراد و اطرافیانتان چندان باهوشتر از شما بنظر نمیرسند. و اگر چنین فرض کنید که تنها افراد باهوش میتوانند مطلبی جدید به شما بیاموزند، فرصتهای یادگیری محدودی خواهید داشت. اما اگر تا حدی فروتن و متواضع باشید که اجازه دهید هر فردی که در زندگی با وی مواجه میشوید مطلبی را به شما بیاموزد، فرصتهای یادگیری خود را نامحدود نموده اید. بطور کلی، شما زمانی یک فرد متواضع خوانده میشوید که احساس خوبی نسبت به خود داشته باشید و به دیگران نیز کمک کنید که به چنین احساسی دست یابند. در حقیقت، افرادی که همواره از رفتاری سوء استفاده گرانه، متکبرانه و تحقیر آمیز نسبت به دیگران برخوردارند، در اغلب موارد این امر نشانگر عدم عزت نفس و اعتماد بنفس آنها می باشد. زیرا این افراد برای ارتقاء موقعیت خود نیاز دارند تا دیگران را تحقیر کنند.
در سال گذشته پزشکان تشخیص دادند که من سرطان دارم و تصور میکردم زودتر از آنچه فکر میکنم خواهم مرد. اما به لطف خدا بنظر می رسد که بتوانم هنوز زنده بمانم. اما این تجربه، نگرش مهمی از زندگی را به من آموخت.
من کاملاً به این موضوع واقفم که چگونه ایدههای من توانسته است سودهای کلانی را برای برخی شرکتها موجب گردد که نتایج تحقیقات من را بکار گرفتهاند. اما از زمانیکه مجبور شدم با این بیماری مبارزه کنم، متوجه شدم که تأثیر تحقیقات من چندان زیاد نیز نبوده است. در حقیقت، من بدین نتیجه دست یافتم که معیار سنجشی که خداوند با آن زندگی مرا مورد ارزیابی قرار میدهد پول و دلار نیست، بلکه تأثیری است که بر زندگی اطرافیانم بر جای گذاردهام.
و تصور میکنم که این امر در زندگی همگی ما مشهود است. هرگز نگران موقعیت و جایگاه فردی خود در جهان نباشید، بلکه نگران افرادی باشید که باید به پیشرفت آنها کمک کنید.
و در نهایت این آخرین پیشنهاد من است: درباره معیاری بیاندیشید که زندگی شما با آن سنجیده و قضاوت میشود و دقت تشخیص خود در زندگی روزانهتان را بالا ببرید تا در نهایت بعنوان یک فرد موفق در زندگی مورد قضاوت قرار گیرید.
حقوق مادی و معنوی این مقاله متعلق به مدرسه عالی کسب و کار ماهان است.